Wednesday, January 2, 2008

نه
نميتوان، اينطور بي‌مقدمه و بي‌محابا پريد.پس از چند سوال بي‌پاسخ... با يك بعله كشدارنمي‌توان وارد زندگي ها شد و بي هيچ سرآغازي نقشي قهرمانانه را ايفا كرد.
نه، هرگز باور نخواهم كرد اگر حتى تمام تاريخ بگويد آري.باز هم اسطوره‌وار و تابوشكنانه خواهم ايستاد به سان پيامبري چشم در چشم جهل.و زير بار نخواهم رفت كه اين افسانه ديرينه در تعريف به تحريف مشتي دلال سخن از سخنوري شاعرانه نقالان به دور افتاده باشد.اينك خوب مي‌دانم كه عصر، عصر معجزه و عصاي موساست و من همچون خضر مامورم به بودن تا ابد تا شايد بيابم معماي جاودانگي را.
وقتي كه استاد از اشتهاي مايل به بي‌نهايت صاحبان سرمايه مي‌گفت و قصه‌ي بازارهاي جهاني من به دلالان و قانونهاي قانون‌شكن كه نه، كه به داستان جهالت قوم پدري مي‌انديشيدم كه مرا و تو را به پشيزي ميفروشند و سرانگشت حماقت به دهان مي‌گيرند كه: افسوس... و در بينهايت چشم هاي از حدقه بيرون زده دست در بيني استعمار و استكبار و قص‌على‌هذا فرو مي‌كنند كه چه وچه و
...
باري، اين است قصه شما و هرآنكس كه به دل گمان مي‌كند كه:
آري آري،
زندگي شايد همين است
يك فريب ساده كوچك
...
تا بگويمت كه هرگز زير بار نخواهيم رفت، ما پيامبران تابوشكن دورانيم

No comments: