در آخرین نقطه جهان در جایی روی مدار صفر درجه که تابستان و بهارش را از هم باز نخواهی شناخت ایستاده ای. فریاد بی وقفه ای از آمدن ها و رفتن ها خبر میدهد و تو کماکان فکر می کنی : سالی که نکوست از کجایش پیداست
تقویم ها ورق می خورند... روزها می گذرند...اما برای من زمان ثابت است در آخرن روزی که تورا دیدم. پس یک بار دیگر به یاد بهارهای نیامده: بهار مبارک
و کسی گفت بهار است
و من فکر کردم
کاش این بهاری که همه می گویند بی خبر می آمد
شاید آنوقت ز شوقش همه گل می دادیم
2 comments:
farhade aziz mese hamishe hosne saligheye shoma sotoodani ast
movafagh bashi
farhad jan dadashi damet garm vaghean matalebe zibayy ro golchin kardi. fadat sham movazebe khodet bash.
Post a Comment