Sunday, December 28, 2008

سیگار فلسفه

کتاب قطور فلسفه ای مقابلش باز بود و با دقت به آن خیره شده بود. عمق نگاهش به کتاب مرا برای دقایقی روی یک پا میخ کوب کرد. قدمی پیش تر گذاشتم تا مطالب کتاب را بهتر ببینم. از بازی های زبانی به راحتی می شد فهمید: "ویتگنشتاین " بود
دانشجوی قلسفه ای ؟ -
نه -
پس... ویتگنشتاین ؟؟-
سرش را بالا گرفت و نگاهی به من کرد و پس از کمی مکث گفت : فارغ التحصیل فلسفه اید ؟
نه-
پس می بینی که میشود دانشجوی فلسفه نبود و ویتگنشتاین را شناخت-
از سوال احمقانه ای که پرسیده بودم کمی احساس حماقت می کردم که ناگهان با یک قیچی کوچک به جان کتاب افتاد و شروع به بریدن کرد.بی اختیار فرباد زدم : آهاااای... چه کار می کنی ؟
مکثی کرد. سرش را بالا گرفت و باز نگاهی به من انداخت. طرز نگاهش از آن نگاه های عاقل اندر سفیه بود که سعی در خرد کردن طرف مقابل دارد. من هم برای آنکه به قول امروزی ها کم نیاورده باشم بلافاصله گفتم : این چه کاریست که می کنی ؟ کدام آدم عاقلی کتاب به این با ارزشی را اینطور پاره پاره می کند مرد حسابی ؟
اخم هایش در هم رفت و با حالتی متعجب پرسید : من کی کتاب را پاره کردم ؟ من فقط بعضی قسمت هایش را قیچی میکنم ! و دوباره تاکید کرد: ...قی...چی
به هر حال فاتحه کتاب را می خوانی-
نگران نباش ...نویسنده اش اگر بی دین نباشد غیر مسلمان است که در هر حال فاتحه من به دردش نمی خورد-
کم کم خودم را عقب کشیدم تا مبادا دچار درگیری لفظی شوم. و در حالی که خیلی دوست داشتم مقاله ای از این حرکت غیر فرهنگی کنم با عصبانیت گفتم : بی فرهنگ
پاکتی را از جیبش در آورد و شروع به چیدن برش های منظم و هم انداره کتاب کرد. در حالی که از توی پاکت توتون سیگار بیرون می کشید خیلی خونسرد گفت : کتاب را اگر پاره نکنی مجبور نیستی دوباره بخری. و اگر نخری آمار فروش پایین می آید. و اگر آمار فروش پایین بیاید قیمت بالا می رود. و اگر قیمت بالا برود در دکان های کتاب و کتاب خوان و کتاب فروش و همه و همه را گل بگیر.....
رول آخر کاغذ را که توتون گذاشت و پیچید و با آب دهان خوب ورز داد نفس عمیقی کشید وگردن را به چپ و راست تکانی داد و از جا بلند شد.ماژیک سیاه رنگی را از جیب عقب درآورد و روی تکه ای مقوا شروع به نوشتن کرد
کمی آنطرف تر جوانی که حدودا ۲۱ سال بیشتر نداشت با قدی متوسط و موهای سیخ سیخ در حالی که دو لیوان بزرگ شیر موز در دست داشت با صدایی بلند گفت : چطوری داش جواد ؟ امروز برامون چی داری ؟ بیا شیر موز فرد اعلا بزن
جواد با یک دست لیوان شیر موز را گرفت و با دست دیگر تکه مقوا را داد و گفت : سیگار فلسفه!!! هزار تومن بده دود کن مغز لودویگ ویتگنشتاین رو
چواد کمی شیر موز خورد. ضدایش را صاف کرد و بلند داد زد : بدو سیگار فلسفه هزار تومن

______________

پ.ن : به یاد جمعه بازار های کتاب مشهد و آشنایی با دوستان حوزه هنری. و جلسات زیبا و مدام نقد داستان

No comments: