Tuesday, January 6, 2009

مهمان

'
پاییز بود که آمد.از سفری طولانی.وقتی می آمد خورشید در حال غروب بود . و سایه بلندش روی آسفالت کوچه تا نقش خورشید نیم بند می رسید. نسیم سردی که می وزید خوب در خاطرم جا گذاشت نقش شال گردنی که دور گردنش بود و در همان حال در هوا تاب می خورد. چمدانش که از دور کوچکتر از سرش به نظر می رسید خوب یادم هست با سوغاتی که سالها مرا بزرگ می کرد. حرفهای فراوانی برای خانه داشت. و خستگی روزهای کش دار تابستان حالا دیگر روی شانه های بانو نبود. و حالا شاید کمی بفهمم از همه بیشتر حرفهایی که برای نگفتن داشت
نمی دانم چرا اما احساس می کنم پاییز این روزها سردتر از آن زمستان هاییست که برف هایش را پارو می کردیم تا ذخیره ای باشد برای آدم برفی های چشم دکمه ای. تا شاید حسرت دیدن عید نوروز بر دلشان نماند که هیچ وقت نشد.این روزها بی یخ زدگی معابر هم سر خوردن چیز چندان عجیبی نیست. دیگر کسی ساعت بر دیوار نمی زند که بخواهم هر شش ماه یک بار آن را عقب یا جلو بکشم. اما هنوز هم سحرخیزی را دوست دارم چون خاطره ای خوش. و شب زنده داری را چون خواب بعد از ظهر
ساعتی که ندارم را نگاه نمی کنم! هنوز تا نیم بند شدن خورشید روی دیواره افق راه باقیست. این روزها عطر پاییز را با طعم گس یک گلابی سبز زنده می کنم (راستش را بخواهی هیچ کاری برایم بیهوده تر از تنها خوردن انار نیست!). بو می کنم. هوا سرد است. عطر پاییز را در ریه هایم می ریزم. و فکر می کنم "گلابی آن روزها چه عطری داشت ؟" کمی به درون مچاله می شوم و مراقبم تا از روی دیوار کهنه آجری پایین نیفتم. منظره مقابل را برای چندمین بار بررسی می کنم : سنگهای مرمر سفید خاک آلود با فاصله های تقریبا نامنظم در محوطه باز چمن. و خاطراتی که هریک خواهند داشت. تعدادی گل سرخ و سفید که با پاییز قرینه ای عجیب دارند. و غروبی که تا شب ادامه خواهد داشت
سرخوش از عطر گلابی می شوم که حالا چیزی از آن نمانده. به محوطه باز سمت راست نگاه می کنم. با جستی کودکانه از دیوار به پایین می پرم. وقت نیم بند شدن خورشید است. چمدان را بر می دارم. نمی دانم سایه ام تا کجا می رسد اما در امتداد دیوار آجری کهنه به راه می افتم. درست رو به خورشید
'
'
____________________________
'
پ.ن : به یاد بانو که این پاییز ها نمی دانم انارش را با چه کسی دانه دانه کرد

No comments: