Friday, January 9, 2009

جایزه

'

با تشویق حضار دکتر حسنی دبیر جشنواره از ردیف اول بلند شد و به سمت تریبون حرکت کرد. سرم را برگرداندم و جمعیت پشت سرم را بررسی کردم. از همه قشری آمده بودند. از ناشرین و روزنامه نگاران ونویسندگان حرفه ای تا گاه گاه نویسان و منتقدین آماتور. از دانشجویان علاقه مند تا اهالی بازارهای کتاب و مسْولین و اساتید. از به خاطر آوردن اسم خیلی ها سرم درد گرفت. عکاس ها مدام عکس می گرفتند و نور فلاش هایشان توی چشمم می زد. نمی دانم میان شلوغی جمعیت دنبال چه می گشتم که نگاهم در گوشه سالن به عباس افتاد. سرم را بالا گرفتم تا بهتر ببینمش. با کتاب و داستان سر وکاری نداشت. آنروز سراسیمه داخل اتاق شد و گفت : خانم سعادت ! این کارها برایش ضرر ندارد؟ آخر این چه کاریست که هی بنویسد و پاره کند ؟ مرضیه جلوتر آمد. خم شد روی میز و نوشته هایم. پرسید : علی آقا... یادتان آمد ؟ سرم را با دو دست محکم گرفته بودم. می ترسیدم از نو شروع کنم. گفتم : ما کارهای بزرگتر از اینها کرده ایم. این ها پیششان هیچ است. صدایم می لرزید و خودم خوب متوجه بودم.مرضیه گفت : این بار که نوشتی بده تا من برایت فتوکپی بگیرم. حالا بگو قرصهایت را خورده ای ؟ه
نمی خواستم تا پایان کار کسی دست نوشته ها را بخواند اما انگار حرفش منطقی بود. با بغض گفتم. قرص نمی خورم. حال شما را هم ندارم. حالا هم من را تنها بگذارید می خواهم تمرکز کنم. مرضیه دست روی شانه ام گذاشت و گفت : می خواهید همین موقعیت را هم دکتر صبوری از شما بگیرد ؟ تو را به خدا قرص هایت را بخور بعد هرچه خواستی بکن. لحن صدایش خیلی ملتمسانه بود. دلم برایش سوخت. دختر بیچاره با آن همه سواد و معلومات باید به من التماس می کرد تا کارهایش به خوبی پیش برود. سرش داد کشیدم : دستت را از روی شانه ام بردار. من فقط گل گاوزبان می خورم.این قرصها معتادم کرده. من معتاد نیستم. در حالیکه فریاد می زدم سرم را چرخاندم. چشم در چشم مرضیه شدم. عصبانی به نظر می رسید. چشم هایش خسته تر از هر روز بود.لب هایش را جمع کرده بود تا لبخند همیشگی دندانهای سفبد و مرتبش را عریان نکند. کمی از من فاصله گرفت و با صدایی بلند گفت : می دانم این حرفها را چه کسی یادتان داده ! خجالت نمی کشند. از کی تا به حال گل گاوزبان خور شده ای ؟ رویش را برگرداند و از اتاق خارج شد. فیلتان یاد هندوستان کرده ؟ حالا همه می فهمند چه چیز برایت خوب است غیر از ما. بله! ما که تخصص نداریم! فقط خانم رسولی می فهمند که علاج شما چیست. صدایش کم کم آهسته تر می شد. برای آنکه خوب بشنود با فریادی بلندتر گفتم : خانم رسولی خواهر شهید است. این وصله ها به او نمی چسبد !ه
عباس جلو آمد و با صدایی آهسته گفت : این جه کاریست می کنی مرد ؟ دختر بیچاره چند سال است زحمت ما را می کشد. این خانم رسولی این قدر برایت عزیز است که برایش سر دکتر داد می کشی ؟ه
مسأله این حرفها نیست -
می دانم از پاره کردن نوشته ها ناراحتی . اما به دکتر چه ربطی دارد ؟ه -
بالأخره می نویسمشان. من فقط باید در آرامش باشم -
تو فقط باید قرصهایت را سر موقع بخوری -
صدای اذان از اتاق کناری می آمد. بلافاصله گفتم : وفت نماز است . نروی دیر می شود !ه -
وقت قرصهایت تا حالا هم دیر شده. تا نخوری هیچ جا نمی روم -
پارچ آب را از روی میز برداشتم و لیوانم را تا نیمه پر کردم. پارچ را روی میز کوبیدم. سعی کردم عصبانیتم را چند برابر نشان دهم. قرصها را مشت کردم و ریختم توی دهان. لیوان آب را یک نفس سر کشیدم
یادم نیست که چند بار عربده کشیدم لیوان شکستم فحش دادم و چه کارها که برای هر صفحه کردم. اما حتی عباس هم بعد از دیدن کپی فصل دوم دیگر مشتاق به خواندن بقیه داستان بود. فصل سوم گره ای عاشقانه داشت. حاج یحیی که عاشقی اش به این سادگی ها نبود. از تمام فوت و فن کوزه گری مایه گذاشته بودم تا مبادا دچار عشقی زمینی شود. حالا قرصهایم سر موقع بود.همه چیز رو به راه. قرار نبود با دیوانگی های خودم مانع حاجی شوم
مرضیه در زد. با سر اشاره کردم که وارد شو. برای مراسم دعای کمیل دنبال من آمده بود. همان خنده همیشگی روی لبهایش بود. گفت: آماده ای ؟ه
برای چه ؟ه -
دعای کمیل نمی روی علی آقا ؟ه -
گره حاج یحیی به جانم افتاده. گره اش با دعا باز می شود ؟ه -
گره حاج یحیی را نمی دانم. اما گره خودت شاید باز شود. خانم رسولی میزبان امشب است. مراسم بزرگداشت برادرش را با دعای کمیل همزمان کرده
خانم رسولی را ول کن دختر!! از خودت بگو. تصمیمت جدیست ؟ه -
شاید اگر جای خانم رسولی بودم نه -
مسخره ام می کنی ؟ه -
من مدتهاست که دیگر اینجا نیستم -
می توانی برگردی. همین حالا. با چند نفر از دوستانم توی دانشگاه صحبت می کنم. ضمن تدریس می توانی ادامه تحصیل هم بدهی. همین جا
من متعلق به اینجا نیستم. اگر دینی بوده پدرم داده. مدتها پیش. من بدهکار این مردم نیستم -
اما تو برای چه اینجا آمدی؟ فقط برای نوشتن مقاله های دکتری در دانشگاههای آنطرف آب یا برای اینکه فرزند شهیدی ؟ کدام یکی ؟ه -
فرقی هم می کند؟ حالا که کارهایم را کرده ام و چیز هایم را نوشته ام. شاید فرزند شهید بودنم قسمتی بوده تا کارهایم را راحت تر پیش ببرم
چشمهای براقش همیشه یک قدم جلوتر از من بود تا حرفی برای گفتن نباشد. به لبخندش خندیدم تا خاطره اش از من مردی عبوس و روانی جنگی نباشد
دکتر حسنی از گونه های روایی در ادبیات حماسی می گفت. موضوع را به طرح روایی داستان های دفاع مقدس و زاویه دید راوی در اینگونه نوشتار ربط می داد که یادم آمد : آن روز که مرضیه رفت و عباس وظیفه اش در ساماندهی لوجستیک به اوج خود رسید. حملات شدیدتر شدند و من زیر فشار حاصله گرفتار بودم و مستعصل. حاج یحیی شهید شد و من باز هم تنها تر شدم. مرضیه قبل از رفتن بزم شبانه ای گرفت. آن شب که من یحیی را یک تنه به خط آتش زدم. اما علی أقای موجی جنگی کجا و مهمانی خداحافظی دکتر مرضیه سعادت ؟ بعد از رفتنش خانم رسولی نامه اش را به من داد: "دکتر سعادت سلام رساندند و گفتند این را بعد از رفتنشان به شما بدهم " و من را با پدرش قیاس کرده بود که می دانستم از روی حفظ حرمت هاست و بس. پس نامه را طوری که کسی نفهمد سوزاندم و ادای سیگاری های مخفیانه کش را در آوردم . عباس گفت : عادت های تازه پیدا کرده ای ! و من انکار کردم که رابطه مان مدتهاست که خراب شده. از همان وقت که با یکی از خانم های مکتب برو و دعای کمیل و زیارت قم و جم کران سر و سری پیدا کرده و حرفهایی از رفتنش از آسایشگاه شده.
کلاهم را هیچ وقت قاضی نکردم. شب و روز نوشتم و کپی هایی که عباس می گرفت بالاخره آرزویم را برآورده کرد. حضار در سالن مدام کف می زدند و دکتر حسنی یرای بار چندم من را صدا کرد. به زحمت بلند شدم و با عصایی که زیر بغلم گذاشتند به راه افتادم. عده ای جوان چفیه بسته با ته ریش های نامرتب دور و برم بودند و سعی در باز کردن راه و گرفتن زیر بغلم را داشتند. به ردیف اول که رسیدم متوجه دکتر حسنی شدم که با یک ویلچیر به سرعت به سمت من آمد. خودم را کمی عقب کشیدم و جوانهای دور و بر من را روی ویلچیر نشاندند. حسنی من را تا تریبون هل داد. بلند شدم و پشت تریبون ایستادم. صدایم را که صاف کردم سالن کاملا ساکت شد. نگاه عمیقی به جمعیت حاضر در سالن و دوربین ها کردم
ه"انتظار جایزه کتاب و جشنواره و نقد اینگونه را نداشتم." با گفتن این جمله جمعیت شروع به پچ پچ کرد. "ولی برای تک تک صفحات کتاب خاطراتی هست که من و دوستان و همراهانم با این جایزه هرگز از یاد نخواهیم برد. اما متأسفم. برای آنکه ما در این سالها برای آزادی جنگیدیم و آنرا گرفتیم اما به بهای شادی و هویت و ریشه هایمان . با تشکر از عباس یار و همسنگر من بعد از انتقال به تهران. جایزه را به دکتر سعادت تقدیم می کنم که الهام بخش گره های داستانی بود"ه
جمعیت از جا بلند شد و شروع به تشویق کرد. من نگاهم خیره به گوشه سالن بود. عباس کف می زد. زن چادر مشکی کنار عباس لبخند می زد. لبخندی کش دار و عمیق. عباس زن را نگاه کرد. عباس هم می خندید.عمیق و شاد

2 comments:

Anonymous said...

رابطه مان مدتهاست که خراب شده !!!

کاش بنویسی برای همیشه.

Unknown said...

tabrik senior.. nomrehat khaili khoob bood..
omidvaram hamishe movafagh bashi..