Thursday, November 19, 2009

داستانهایمان را با شوق می نویسم. با اشتیاقی عجیب به نگارش فصل بعد و غافل ار آنکه پایان داستان یعنی پایان نویسنده. نویسنده ای که داستانهایش هرگز چاپ نخواهند شد. نوبسنده ای که حتی دوستانش نمیخوانندش . و این قصه ادامه دارد
پس همانطور که قرار بر بی قراری بود به ننوشتن ادامه دادم و می دهم و این بار گمانم به بدگمانی بیشتری می رود و آن اینکه این بار حتی این وبلاگ خاطرات هم تنها بماند بدای مدت ها. به سان کشتی غریق دریا بی رقصی به روی عرشه و دخترکی با موهای تمام بلوند و دامن چین چین سفید که دستها را با مهارت تمام از بازوان بالا بکشد در رقص تانگو و هر از گاهی چشم در چشم مسافران مشتاق کشتی سر برگرداند با ریتم گیتار. ه
حضوری از تو در ذهنم نفس می کشد و مرا به سرایش چشمانت فرا می خواند. اما تو که هیچ وقت عکسی به من نداده ای. چگونه در قافیه ی سیاه و نگاه یقین کنم ؟ حضوری از تو در کنارم مهمان می شود و مرا به چای سبز دعوت می کند روزاروز و همین جاست که آرزو می کنم کاش در چشمان تو می شد شنا کرد : آبی آبی مهتابی... ه
سراسر ماجرا همین است. یکی من . . . یکی تو باز از سر. و من فکر می کنم که گناه حوا سیب نبود. بلکه گناهش آن بود که سیبی برای آدم نچید. سراسر ماجرا همین است. راه های نرفته ای که هرکدامشان قصه ای خواهند ساخت چون هزار و یکشب. وشاید ماجرا این هم نباشد باز

برای روزهای با هم بودن آسمانی پر ستاره
و برای دلتنگی ها سازی و نغمه ای آرزو می کنم

خدایا ! دست حوای مرا به سر شاخه ی هیچ درخت سیبی آشنا نکن

3 comments:

narges said...

be yadat hastam bi hich bahaneyi... shayad dost dashtan hamin bashad

narges said...

شاید چالاك‌ترین انسان نباشم، شاید بالابلندترین یا نیرومندترین نباشم، شاید بهترینو زیرك‌ ترین نباشم، اما قادرم كاری را بهتر از دیگران انجام دهم و این كار هنر خودبودن است.

narges said...

تا تو با منی نگاهم خیسه یک رویاس با تو موندنی شدن چقده زیباس