Wednesday, July 29, 2009

زود زود دلم می گیرد.ا
از آنها که رفته اند. از آنها که نیامده اند. از آنها که زودتر از موعد وقت رفتنشان می رسد. از خوشی هایی که زود تمام می شوند. دل گرفته ام را بغل می کنم و برایش لالایی می خوانم. چقدر رویایی... و شب ها قصه های کودکی را مرور می کنم برای کودکی که سالهاست از بزرگ شدنش فرار می کند.ا
امروز را لای هیچ تقویمی پیدا نکردم. امروز روز سریعی بود. سریع تر از چشم به هم زدن هایی که بابا می گفت." تا چشم به هم بزنی بزرگ می شی". امروز کارها ساده بود. به سادگی یک صبحانه ایرانی. و کمی نگران بودم مثل نگاه های پدر.ا
روزهاست که به این دل گرفتگی مزمن دچارم. و خسته می شوم زود از جریان روزهای سریعی که می روند و من را پای همراهیشان نیست. گاهی آرزو می کنم ای کاش می شد در آسمان قدم زد. از پلکان ماه بالا رفت و در گوش شب نجوا کرد:ا
ا
واسه خودم یه پنجره
برای تو یه آسمون
واسه خودم یه ستاره
برای تو یه کهکشون
ا
واسه خودم یه چشمه سار
برای تو دریاها رو
واسه خودم یه برگ سبز
یه دشت گل برای تو
ا
ا
_________________________________________
پ.ن 1 : دلگیری این روزها از سر ناچاری نیست.ا
ا
پ.ن 2 : ترانه از سیمین قدیری

1 comment:

Unknown said...

mishe be porsam vaghty delet migireh
age age age yade man biofty baraye man che kar mikony...